بیان ادله و دلالت آنها بر لزوم عمل حکم قاضی تحکیم
درس خارج فقه حضرت آیت الله العظمی صانعی (رحمت الله علیه) کتاب القضاء درس 60 تاریخ: 1394/2/6 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم «بیان ادله و دلالت آنها بر لزوم عمل حکم قاضی تحکیم» بحث در این بود که آیا قاضی تحکیم مثل قاضی ابتدایی است و حکمش لزوم عمل دارد یا نه؟ قاضی تحکیم به کسی گفته میشود که فقط مترافعین به قضاوتش راضی شدهاند. در اینجا صاحب جواهر (قدس سره) اقوالی را از عامه نقل میکند و از خاصه هم اقوال گوناگونی نقل شده و در مسأله، وجوه و اقوالی از طرفین عامه و خاصه وجود دارد. حق هم این است که قاضی تحکیم نیز نظر و حکمش لزوم عمل دارد و در این لزوم، فرقی بین او و قاضی ابتدایی نیست و ذلک یکی «المؤمنون عند شروطهم»[1] و ادلهای که دلالت میکند مطلق قرارداد، لزوم وفا دارد و باید به قرارداد پایبند بود که در رأسش «المؤمنون عند شروطهم» است و (اوفو بالعقود)[2] هم ظاهراً این معنا را میفهماند. این دو نفری که با هم تراضی کرده و راضی به قضاوت شخصی شدهاند که هر چه او گفت عمل کنند، «المؤمنون عند شروطهم» میگوید واجب است عمل کنند و محکومٌعلیه هم ملزم به حکم قاضی تحکیم است و ملزم له هم برایش ترتیب اثر جایز است و حکم میشود به اینکه مورد دعوا از آنِ محکومٌله است. ظاهراً آثار دیگر قضاء هم بار میشود؛ مثلاً شخص سومی غیر از مترافعین نمیتواند در این مورد دعوا دخالت کند و مورد دعوا حقّ محکومٌله است. همان طور که در قاضی ابتدایی، محکومٌله نسبت به حکم حق دارد، در قاضی تحکیم هم حق دارد و آن آثار بر آن بار میشود. البته نسبت به اینکه آیا میتواند طرف را حبس و زندان کند و قدرت اجرایی او این باشد که بتواند طرف را زندان کند یا بتواند اجرای حدود کند که در قاضی ابتدایی گفتهاند اجرای حدود مانعی ندارد، آن مشکل است و نمیشود گفت: «المؤمنون عند شروطهم» تا اینجا را شامل میشود که قاضی بتواند وقتی محکومٌ علیه امتناع کرد، او را زندانی کند. پس یکی از ادلهای که در قاضی تحکیم اصلاً مورد تعرض قرار نگرفته و بنده از خیلی قبل به آن دلیل اعتماد داشتم، اطلاق، مثل «المؤمنون عند شروطهم» است که میگوید هر قرارداد و هر شرط و عقدی، وجوب وفا دارد. اللهم الا أن یقال که شرط، منحصر به شرط ضمنی است و شرط ابتدایی را شامل نمیشود و هو کما تری، دعویً مبنائیّ و در شرط، انشاءالله خواهیم گفت که باب شروط، «المؤمنون عند شروطهم» هم شرط ابتدایی را شامل میشود؛ مثل بیع و اجاره که شرط ابتدایی هستند و همچنین شرط ضمنی را شامل میشود؛ مثل شروطی که در ضمن عقد ذکر میشوند. این یک دعوای مبنایی است که اگر کسی گفت «المؤمنون عند شروطهم»، مخصوص شروط ضمنی است، این دلیل برایش تمام نیست. وجه دوم، روایت ابی بصیر است که به آن هم استدلال شده است: عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (علیه السلام) قَالَ: «فِي رَجُلٍ كَانَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ أَخٍ لَهُ مُمَارَاةٌ فِي حَقٍّ [در یک حق با هم ممارات و دعوا داشتند] فَدَعَاهُ إِلَى رَجُلٍ مِنْ إِخْوَانِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُ [این گفت بروید نزد فلانی؛ یکی از شیعیان که بین ما قضاوت و حکم کند] فَأَبَى إِلَّا أَنْ يُرَافِعَهُ إِلَى هَؤُلَاءِ [او ابا کرد و گفت حتماً باید نزد قضات جور و وابسته به خلفاء برویم] كَانَ بِمَنْزِلَةِ الَّذِينَ قَالَ اللَّهُ (عَزَّ وَ جَل) (أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ آمَنُوا بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَحاكَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ يَكْفُرُوا بِهِ)»[3]. کیفیت استدلال به این روایت این است که این گفت برویم سراغ یکی از برادران، ولی حضرت او را ردع نکرد و آن را که حضرت ردع کرده، این است که سراغ قضات جور و قضات طاغوتی بروند. گفت: «فَدَعَاهُ إِلَى رَجُلٍ مِنْ إِخْوَانِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَهُ. فَأَبَى إِلَّا أَنْ يُرَافِعَهُ إِلَى هَؤُلَاءِ» او از کسانی است که حکم رجوع به طاغوت را دارد و نادرست است. این رجل، رجلی باشد که نصب شده و قاضی رسمی ابتدایی است یا قاضیای است که اینها او را به قضاوت پذیرفتهاند، بلکه بعید نیست اینکه هیچ قیدی به رجل نزده و نگفته به یک قاضی از خودمان مراجعه کنیم، بلکه گفته به یک کسی از خودمان مراجعه کنیم، بعید نیست که بگوییم ظهور در قاضی تحکیم دارد و قاضی ابتدایی را شامل نمیشود. روایت دیگری که به آن استدلال شده است، صحیحه حلبی است: قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ (علیه السلام): رُبَّمَا كَانَ بَيْنَ الرَّجُلَيْنِ مِنْ أَصْحَابِنَا الْمُنَازَعَةُ فِي الشَّيْءِ فَيَتَرَاضَيَانِ بِرَجُلٍ مِنَّا. آیا این درست است که این دو نفر راضی شدهاند یک کسی بینشان قضاوت کند، همان داوری و قاضی تحکیم؟ فَقَالَ: «لَيْسَ هُوَ ذَاكَ [یعنی این، آن چیزی نیست که از آن مذمت شده] إِنَّمَا هُوَ الَّذِي يُجْبِرُ النَّاسَ عَلَى حُكْمِهِ بِالسَّيْفِ وَ السَّوْطِ».[4] کسی که واقعاً میخواهد قضاوت کند و شمشیر و تازیانه دارد، دارای یک وضع و شرایط خاصی است، اما اینکه شما نزدش رفتهاید قضیه را حل کند، در او شرطی اعتبار ندارد. بنابر این که مراد از «لیس هو ذاک»؛ یعنی لیس این آدم، کسی که شرایط خاص را داشته باشد و میشود قاضی تحکیم. این هم یک روایت که برای قاضی تحکیم به آن استدلال شده و این دو روایت برای قاضی تحکیم، مورد استدلال واقع شده و سیره و بنای عقلاء هم بر همین است که اگر دو نفر با هم دعوا دارند و حاضر شدند نزد کسی بروند، باید حرفش را بپذیرند، عقلاء هم برای قاضی تحکیم، قائل به نفوذ و تأثیر کلام در رفع نزاع و فصل خصومت هستند. «استدلال صاحب جواهر (قدس سره) در لزوم عمل به حکم قاضی تحکیم» یکی از روایاتی که به آن استدلال شده، روایتی است که صاحب جواهر (قدس سره) از عامه نقل کرده و در اینجا دارد که این روایت را هم از عامه نقل کرده و به عامه به آن استدلال کردهاند: «عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم): من حکمَ بین اثنین فتراضیا به فلم یعدل فعلیه لعنة الله تعالی [کیفیت استدلال این است که لعنت را تابع عدم عدالت قرار داده، نه تابع حاکمیت تحکیمی، نمیگوید چون آقا قاضی به تحکیم است بر او لعن است، به شخص لعن نکرده، بلکه به فعل لعن کرده، آن هم در صورتی که فعلش بر خلاف باشد، اما اگر فعلش بر خلاف نباشد، مانعی ندارد و لعن، شامل حالش نمیشود. میفرماید:] قال في المسالك: ولو لم يكن لحكمه اعتبارٌ و لزومٌ لما كان لهذا التهديد معنى [لعن کردن معنا ندارد، اگر حکمش لزوم عمل نداشت. پس معلوم میشود که اگر درست حکم کند، لزوم عمل دارد که در اینجا خلافش لعن آورده است] و لكان التحذيرُ على فعله لا على عدم العدل [اصل کارش موجب لعن میشد؛ یعنی قضاوت علی نحو التحکیم و اگر میخواست بگوید قضاوت علی نحو التحکیم حرام است، باید تهدید و لعن متوجه اعم از این باشد که بر وفق شرع حکم کند یا بر خلافش.] و لان التهديد على عدم العدل يدلّ على أن العلة عدمُ عدله [این عدالت ندارد] ولو لم يكن جائزاً كان التهديد بالاعم أولى [یک جا هم شیخ دارد در یک بحثی که اگر آن طور تعلیل شده بود، دلالت نمیکرد، اما وقتی تعلیل به ذاتی نشده و تعلیل به عَرَضی شده، پس دلالت و استدلال به آن تمام است. این سخن شیخ در باب آیه نبأ است: (إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا).[5] شیخ اعظم میفرماید اینجا تبیّن را برای فسق، مترتب کرده، پس معلوم میشود فسق، موجب تبیّن و عدم حجیت است، نه اینکه خبر واحد حجت نباشد و الا میگفت: ان جاءکم نبأٌ فتبیّنوا، تبیّن میشد مال مطلق النبأ، نه مال نبأ فاسق. پس اینکه تبین را در نبأ فاسق قرار داده، نه مطلق النبأ، معلوم میشود که خبر حجیت دارد، منتها اگر فاسق باشد، حجیت ندارد و بعد میفرماید تعلیل به ذاتی، اولی از تعلیل به امر عَرَضی است، اگر آن بود باید میفرمود خبرش را تفحص کنید؛ برای اینکه ممکن است بعد، پشیمانی بیاورد. صاحب جواهر میفرماید، اگر بشود به مثل این حدیث استدلال کرد، میشود به آن آیات و روایاتی که قبلاً صاحب جواهر برای عدم شرطیت اجتهاد، به اطلاقش تمسک کرد، تمسک جست: (وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُون). پس آنکه کفر میآورد، آنکه ظلم میآورد، آنکه فسق میآورد، حکم به غیر ما انزل الله است، اما اگر حکم به ما انزل الله باشد، فسق و کفر نمیآورد، ولو حاکم، حاکم قضایی بالتحکیم باشد؛ برای اینکه مثل همین جا آمده، مذمت را بر حکم به غیر ما انزل الله قرار داده یا (إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْل)، آن را که امر کرده، حکم به عدل است؛ چه از قاضی تحکیم باشد، چه نباشد. همه آن اطلاقات، مثل این حدیث که حکم و خصوصیت را به عمل، اختصاص داده، نه به شخص، دلالت میکند که قاضی تحکیم، حرفش حجت است:] و فيه أن الاستدلال حينئذ بنحو قوله تعالى: " وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ [فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُون" و فَأُولئِكَ هُمُ الْظالِمون، فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسقون که هر سه در سوره نساء آمده] و غيره مما ورد في الكتاب و السنة أولى [در سنت ما آمده است که حکم کردن به غیر ما انزل الله درست و صحیح نیست و روایات دارد. البته ایشان روایاتش را در پاورقی آورده است که در وسائل، باب 4 از ابواب صفات قاضی آمده است. میگوید استدلال به آنها کان اولی، اولای از این است که استدلال کنیم به این نبوی عامی.] و لذا استدلّ على مشروعيته [مشروعیت این قاضی تحکیم] بها [به آن آیات و روایات] في كشف اللثام، و بنصوص نائب الغيبة [میفرماید به نصوص نائب الغیبة هم میشود تمسک کرد که گفت شما مراجعه کنید به رجل یعلم شیئاً من قضایانا یا نظرَ فی حلالنا و حرامنا که اینها را تعبیر کرده به نصوص غیبت.] و بما دل على الامر بالمعروف [میگوید امر به معروف واجب است. چه آمر به معروف، قاضی تحکیم باشد، چه قاضی ابتدایی باشد. اشکال ایشان این است که در آنجا به آیات و روایات بر عدم شرطیت اجتهاد، استدلال فرمودند و اطلاق ندارد که در آنجا گفتیم معمولاً بعد از صاحب جواهر، همه اشکال کردهاند و گفتهاند این روایات و آیات در مقام بیان شرایط قاضی و قضاء نیست، بلکه در مقام بیان این است که قضاوت باید به حق باشد، اما در مقام بیان این نیست که چه کسی قضاوت کند و کجا قضاوت کند. اینجا میفرماید:] لكن قد عرفتَ تقييدَ تلك العمومات باذن الامام (عليه السلام) [این عمومات، مقید به این است که امام اذن بدهد و امام هم نسبت به قاضی ابتدایی و فقهاء حکم داده] لانّ الحكومة له [حکومت برای امام است و امام است که باید قاضی را نصب و تعیین کند و امام به هر کسی اجازه نداده است. اگر شما ادعا کنید که منصب مربوط به امام است، قضاء مربوط به امام است، نه اینکه حتی دیگران هم اگر بخواهند قضاوت کنند، احتیاج به اذن امام دارد] و دعوى أن المنصب له لا خصوصُ الحكم في واقعةٍ مخصوصةٍ رَضِيَ المتنازعان فيها بحكمِ مَن حكماه كما ترى [شما اگر بگویید در هر قضیهای میخواهد، درست درنمیآید] مناف لظاهر الدليل المزبور [این منافات دارد با ظاهر ادلهای که گفته حکم قاضی نفوذ دارد؛ قاضیای که در زمان غیبت، نصب شده است، منافات با آن دارد، نصب کرده برای اینکه به نصبش احتیاج بوده] المعتضد بقوله تعالى: "فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فيما شَجَرَ بَيْنَهُم" [از این برمیآید که تعیین قاضی هم به دست معصوم است (فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى) اینکه اگر شما حکم کردید، در قلبشان چیزی نباشد، اگر یک منصوب هم حکم کند کأنّ او حکم کرده، ولی اگر دیگران حکم کنند و در دلش چیزی باشد آیه شاملش نمیشود] و بالامر بالرد فيما تنازعوا فيه إلى الله و رسوله و أولي الامر الذين هم الائمة (صلوات الله و سلامه عليهم) [و باز گفته در منازعات به سراغ خدا و پیغمبر و اولی الامر بروید، ولی شما میخواهید، نه سراغ خدا بروید، نه پیغمبر و نه اولی الامر، بلکه میخواهید صِرف قاضی تحکیم قضاوت کند] فانهم أدرى باستنباطه من غيرهم [پیغمبر و ائمه به استنباط از غیر آنها داناترند. ایشان میگوید این اشکال که بگوییم اذن میخواهد[ و نصوص نائبِ الغيبة منافيةٌ لفرض موضوعه [چون در نائب الغیبة، قاضی نصب شده است؛ در حالی که فرض ما در این است که قاضی نصب نشده] الذي هو فقد الاذن له كما هو واضح [آن نصوص در اینجا به درد نمیخورد] و أدلة الامر بالمعروف لا تقتضي الحكومة ... [آنها هم حکم درست نمیکند، میگوید نصیحتش کن، دستورش بده و الزامش کن، اما حکم تو را نمیتواند بگوید.] و أغربُ من ذلك، الاستدلال عليه في المسالك بوقوعه في زمن الصحابة و لم يُنكِر أحدٌ منهم ذلك [قاضی تحکیم در زمان صحابه هم بوده و کسی هم انکار نکرده. میگوید این استدلال مسالک از استدلالش به آن آیات، غریبتر است. چطور اغرب است؟] مع أن من المعلوم عندنا انقلاب الامر بعد موت النبي (صلى الله عليه و آله) حتى صار المنكرُ المعروف و الباطلُ المألوف [میگوید بعد از پیغمبر، همه چیز عوض شد، بعد از پیغمبر، به در خانه ریختن یک سنت شد، آتش زدن که هیچ. هر روز به در خانه یک نفر بریزیم، یک سنت بشود و باید ترویج و ترغیبشان هم بکنیم که ریختند به در خانه حضرت زهرا (سلام الله علیها) و حضرت علی (علیه السلام) را کشان، کشان به مسجد بردند. البته کسی که انقلابها را ندیده باشد، باورش نمیآید که بعد از رحلت پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) همه چیز عوض بشود، اما ماها که برخی انقلابها را دیدهایم، میبینیم که بعد از رفتن رهبر اولیه انقلاب، همه چیز بعد از انقلاب عوض میشود و اثری از آنچه بوده باقی نمیماند. میفرماید بعد از پیغمبر، همه چیز عوض شده، حتی معروف، منکر شده و باطل، امر معروف گردید] و بذلك ظهر لك أنّ ما ذكره العامة من مشروعية قاضي التحكيم فضلاً عمّا ذكروه من الفروع التي سمعتَها يُشكِل انطباقُه على أصولِنا و إن ذكرها الاصحاب الذين هم أدرى منا بكيفيةِ تطبيق ذلك».[6] بنابر این، آنچه عامه گفتهاند، با اصول ما نمیسازد؛ چون در اصول ما اذن امام معتبر است و این اذن در قاضی تحکیم وجود ندارد. اولاً خود ایشان در بحث اجتهاد گفت اذن دادهاند و همین قدر که گفتهاند «النَّاسُ ثَلاثةٌ: عالِمٌ ربَّانيٌّ، ومتَعَلِّمٌ علَى سَبيلِ النَّجاةِ، وهَمَجٌ رُعاع»[7] و یک سری روایات را آورد و گفت بر فرض اینکه اذن بخواهیم، ائمه با این روایت اذن دادهاند و آن اذن، اطلاق این روایات هم شامل قاضی تحکیم میشود.
|