وجوه مستدله بر عدم حرمت غير مؤمن
درس خارج فقه حضرت آیت الله العظمی صانعی (رحمت الله علیه) مکاسب محرمه (درس 1 تا 458) درس 209 تاریخ: 1382/7/14 بسم الله الرحمن الرحيم براى عدم حرمت غيبت غير مؤمن من المخالفين به وجوهى استدلال شده است كه عمده آن وجوه اين وجهى است كه صاحب حدائق دارد، عمدهاش كلام صاحب حدائق و وجه صاحب حدائق است. من حالا عبارت صاحب حدائق را ميخوانم تا بعد ببينيم اشكالش چيست. «نقل و نقد كلام حدائق» ميفرمايد: «و أنت خبير بما فيه من الوهن و القصور و ان كان مبنياً[1] [تا اينكه ميگويد خلاصه اين مخالفين مسلمان نيستند، چون مسلمان نيستند بنابراين غيبتشان مانعى ندارد. مخالفين چون كافر هستند غيبتشان مانعى ندارد، دليل ايشان اين است] المخالف كافر و غيبت الكافر لابأس بها. [براى كفر آنها ميفرمايد كه به وجوهى ايشان استدلال ميكند و عدم اسلامشان.] فنقول فيه اولا ان ما ادعاه من الحكم باسلامهم مردودٌ [اين كه مقدس اردبيلى گفت اينها مسلمان هستند نه] للاخبار المستفيضة و الآيات الطويلة العريضة، الدالة على الكفر. و لاجل ازاحة ثقل المراجعة على النظار فى الرجوع الى ما قدمناه فى كتاب الطهارة من الاخبار نشير الى نبذة منها على جهة الاختصار [بعض از رواياتى كه كفر مخالفين را ثابت ميكند، ما بر حسب اختصار اينجا نقل ميكنيم و لايخفى عليكم كه ديگر اين روايات بايد اظهر آن روايات باشد، و اگر اين روايات دلالتش اشكال داشت ديگر آنها را كه نقل نكرده اشكال در دلالتش خيلى واضح است، چون نبذة را كه اشاره ميكند بايد دلالتش قويه باشد. يكى از آنـها] ففى الكـافى عن أبيجعـفر جـلد1 صفـحه437 حديث7، عن أبيجعفر(ع) «قال: ان اللّه عزّ و جلّ «نصب علياً علماً بينه و بين خلقه [خداوند اميرالمؤمنين(ع) را نشانه بين خودش و بين خلقش قرارداد] فمن عرفه كان مؤمناً [كسى كه او را بشناسد او مؤمن است] و من انكره كان كافراً [كسى كه او را انكار كند اين كافر است] و من جهله كان ضالاً[2] [كسى كه نشناسد او را، نه انكار كرده و نه شناخته است و جاهل به اوست اين گمراه است يا گمشده است.] در حديث ديگر كه حديث 8 همان جلد اول صفحه 437 است و قال: ان علياً (ع) باب فتحه اللّه، فمن دخله كان مؤمناً، و من خرج منه كان كافراً [كسى كه در اين باب وارد بشود مؤمن است، كسى كه خارج بشود كافر است] و من لم يدخل فيه لم يخرج منه كان فى الطبقة الذين قال اللّه تبارك و تعالى: لى فيهم المشية [و آخرون مرجون لامر اللّه»[3] اين، اشاره به آيه ارجاع است، امّا يعذبهم و امّا ثواب به آنها ميدهد؛ اين هم يك روايت.] كافي جلد1 صفحه437 حديث8 و عن الصادق(ع) قال «من عرفنا كان مؤمناً و من انكرنا كان كافراً و من لم يعرفنا و لم ينكرنا كان ضالا حتى يرجع الى الهدى الذى افترض اللّه عليه من طاعتنا الواجبة فان يمت على ضلالته يفعل اللّه به ما يشاء»[4] [حالا خدا او را به جهنم ببرد يا نبرد او ديگر با خودش است.] و بهذا المضمون اخبار عديدة، [ميفرمايد به اين مضمون روايات زيادى وجود دارد.] و روى فيه [يعنى كافى] بسنده اليه الصادق(ع) [اين روايت دوم كافى جلد 1 صفحه 187 حديث 11 است. روايت ديگر] «... قال اهل الشام شرّ من اهل الروم و اهل المدينة شر من اهل مكة و اهل مكة يكفرون بالله جهرة»[5] [اين هم يك روايت. و باز:] و بسنده فيه عن احدهما (عليهماالسلام) قـال: «ان اهل مكة ليكفرون بالله جهرة و ان اهل المدينة اخبث من اهل مكة، اخبث منهم سبعين ضعفاً»[6] [هفتاد برابر اهل مدينه از اهل مكه خبيثتر هستند.] و قد روى فى الكافى جملة من الاخبار فى تفسير الكفر، فى جملة من الآيات القرآنية بترك الولاية [يك رواياتى را در ذيل آيات آورده كسى كه علاقه به اهل بيت نداشته باشد اين كافر است.] منها ما رواه بسنده الى الصحاف قال: «سألت الصادق(ع)، عن قوله تعالى «فمنكم كافر و منكم مؤمن،» قال: عرف اللّه ايمانهم بولايتنا و كفرهم بها [خدا ايمانشان را به ولايت و كفرشان را شناخته است] يوم أخذ عليهم الميثاق فى صلب آدم [از اول معلوم بوده كدام مؤمن به ولايت ما هستند و كدام كافر به ولايت ما] و هم ذر»[7] و نحوه غيره فليرجع الى الكتاب المذكور من احب الاطلاع عليه فأين ثبوت الاسلام لاولئك الطغام مع هذه الآيات و الاخبار الواضحة لكل ناظر من ذوى الافهام [اظهر از همهاش] ما رواه فى الخصال بسنده عن مالك الجهنى، قال: سمعت ابا عبداللّه(ع) يقول: «ثلاثة لا يكلمهم اللّه تعالى يوم القيامة، و لا ينظر اليهم، و لا يزكيهم، و لهم عذاب أليم، من ادعى امامة ليست امامته من اللّه تعالى، و من جحد اماماً امامته من عند اللّه تعالى، و من زعم أن لهما فى الاسلام نصيباً»[8] [هر كسى كه گمان كرد اينها در اسلام نصيبى دارند اين عذاب أليم دارد و هيچ هم خدا به او نگاه نميكند. لابد استدلال به اين است وقتى كه عذاب أليم دارد و خدا به او نگاه نميكند با او صحبت نميكند پس معلوم ميشود اين مسلمان نيست «لا ينظر اللّه الیهم و لا يزكيهم و لهم عذاب أليم».] «و رواه النعمانى فى كتاب الغيبة فى الصحيح عن عمران الاشعرى، عن جعفر بن محمد مثله، نعوذ بالله من زيغ الافهام و طغيان الاقلام و نسأله سبحانه المسامحة لنا و لهم فى امثال هذا المقام»[9] اين رواياتى كه ايشان نقل كرده، آخر سر هم خلاصه به كج فهمى به خدا پناه برده است. امّا چه خوب بود كه ايشان به كج فهمى خودش به خدا اول پناه ميبرد، بعد به خوب فهمى مقدس اردبيلى و اينكه او چقدر قشنگ ميفهمد از خدا توفيق ميخواست كه خدايا به ما توفيق بده مثل مقدس اردبيلى و ديگران بفهميم و به تو پناه ميبرم از اين كج فهمى. حالا من اين روايات را دوباره ميخوانم ببينيم كجايش دلالت دارد كه اين مخالفين و اينهايى كه شيعه اثنا عشرى نيستند من اخواننا العامة،اينها كجا اين روايات ميگويد كافر است. «نقد روايات مورد استدلال حدائق بر عدم حرمت غيبت غير مُسلم» روايت اول اين بود: «نصب علياً علماً بينه و بين خلقه فمن عرفه كان مؤمناً و من انكره كان كافراً و من جهله كان ضالا» اولا اينجا مقابله بين ايمان و كفر است نه مقابله بين اسلام و كفر. كفر مقابل خيلى چيزها قرار ميگيرد (لئن شكرتم لازيدنكم و لئن كفرتم ان عذابى لشديد)[10] (و لله على الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا و من كفر فان اللّه غنى عن العالمين)[11] حالا اين كفر كفر عملى است يعنى انجام ندهد، يا مراد از كفر اين است كه در آخرت مسلمان نميميرد كه روايت دارد به او ميگويند «مت يهودياً أو نصرانياً» شما برداريد پر است آيات قرآن كه كفر به همان معناى لغويش استعمال شده در مقابل شكر نعمت در مقابل ايمان به خدا و در مقابل خيلى چيزها. الكفر هو الستر، ميفرمايد اگر كسى اميرالمؤمنين را بشناسد كان مؤمناً، كسى كه او را نشناسد كان كافراً، اين بين ايمان و كفر مقابله انداخته است اولا نه بين كفر و اسلام؛ بحث ما در اسلام است. اين ميگويد مؤمن نيست بله مؤمن نيست امّا كافر هم هست؟ كفر مقابل ايمان است نه كفر مقابل اسلام! يعنى اين مثل مسيحى نيست، شما ميخواهيد بگوييد اينها مثل مسيحى ها هستند يا مثل يهوديها هستند. و ثانياً اصلا اين بحث انكار است! انكار مال جايى است كه ميداند اميرالمؤمنين(ع) «جعل مورداً للمحبة» و بايد او را دوست بدارند و در عين حال او را دوست نميدارند. ميداند واجب است در عين حال انكار ميكند و ميگويد نبايد؛ نه اينكه عمل نميكند بلكه ميگويد نبايد! يا ميداند او ولىّ امر است ولايت و خلافت دارد امّا ميگويد ندارد. انكار مال عالم است و مال دانا، كسى كه نميداند انكار به او صدق نميكند! توده مخالفين نميدانند. صدى صد نميدانند الا شذَّ و نَدَر، آن دانشمندانشان ممكن است بدانند؛ چون هر بدبختى كه هست هميشه از دانشمندان در دين است. دانشمندانشان ممكن است بعضيهايشان باشند ميدانند كه حق هستند براى اينكه دكان خودشان تعطيل نشود ميبينند اگر تعطيل كنند كه جاى ديگر راهى به آنها نميدهند، همه دكانها را كه ديگران گرفته اند، اين است كه قبول نميكنند. پس انكار منكر را ميگويد كافر است، چه ربطى به جمهور آنها بلكه به عامه آنها! و يشهد عليه ذيلش و من جهله كان ضالا كه نميداند، اين گمشده است يا گمراه است حالا ضال را به هر معنايى كه بگيريم. روايت ديگرش اين بود «ان علياً باب فتحه اللّه فمن دخله كان مؤمناً و من خرج منه كان كافراً و من لم يدخل فيه و لم يخرج منه كان فى الطبقة الذين قال اللّه تعالى ...» از او هم ظاهر شد دخله كان مؤمناً، خرج از او كان كافراً و عذاب ميشود. كفر يعنى ستر ميداند كه دارد ميرود بيرون نه اينكه مثلا يك دستگاه برقى آمد او را بيرون برد. خرج منه مع علمه بخروجه براى اينكه اصلا كفر يعنى ستر، و ذيلش هم ميگويد امّا كسى كه نه داخل شده نه خارج او جزء مرجون است و آخرون مرجون لامر اللّه. روايت بعدى هم از همين جوابش ظاهر ميشود «عن الصادق(ع) من عرفنا كان مؤمناً و من أنكرنا كان كافراً و من لم يعرفنا و لم ينكرنا كان ضالا حتى يرجع إلى الهدى الّذى افترض اللّه عليه» اين روايات اولا پس بين ايمان و كفر است نه اسلام و كفر، ثانياً كفر هم مطابق با معناى لغويش است و هم از خود روايات در ميآيد مال جايى است كه اينها عن علم انكار كنند، انكار عن علم را دارد ميگويد نه انكار عن جهل را، اين روايات آنجا را شامل نميشود. پس اين دو تا اشكال به اين روايات وارد است. شبهه سوم: «و من عرفنا» اصلا عرفان را دارد ميگويد، خوب ما كى عارف بوديم؟ جنابعالى عارف هستيد به اميرالمؤمنين؟ ما به يك ميليارديم از شخصيت اميرالمؤمنين عارف نيستيم، غير از خدا و پيغمبر كس ديگرى عرفان كامل نسبت به امير المؤمنين نداشته است. ما عالميم، به قول شهيد مطهرى ما ميتوانيم بگوييم على بن أبيطالب متولد در فلان روز، شهيد در روز بيست و يكم ماه رمضان، شبها هم از كثرت خوف غش ميكرد، با فاطمه زهرا هم... اينها را ما بلد هستيم، اينها علم است نه عرفان. شناخت اميرالمؤمنين آن است كه در عدى بن حاتم طائى وقتى معاويه به او گفت عدى چه شد رفيقت؟ چقدر تو درباره اميرالمؤمنين اظهار علاقه ميكردى؟ به گريه افتاد، گفت رفيقت با تو وفا نكرد؟ دستگير شده بود، گفت على با تو وفا نكرد ميخواست سرزنشش كند «اللهم لا تشمت بي الاعداء» ميخواست سرزنشش كند. گفت چه شد آن آقا كه اينقدر از او دم ميزدى چه شد؟ به گريه افتاد. گفت: عدى چرا گريه ميكنى؟ گفت: او با من كمال آقايى را داشت من با او وفا نكردم، من بى وفايى كردم. گفت: چطور بى وفايى كردى؟ گفت او در محراب عبادت براى خدا ضربت به سرش رسيد و به شهادت رسيد و من هنوز سالم هستم، هنوز دارم راه ميروم ؛ اين را ميگويد عرفان. گريه ميافتد براى اينكه ابى عبداللّه آنطورى ميگويد، عرفان آنى است كه حبيب دارد «لله درك يا حبيب لقد كنت فاضلاً تختم القرآن فى ليلة واحدة»[12] نگفت پير هستم، نگفت فرسوده هستم نگفت بروم چه كار كنم! آن چيزى كه مسلم بن اوسجه دارد، آنى كه زهير داشت، اينها عرفان است ما كِى عارف بوديم به ائمه ؛ ما عالم هستيم به ائمه، اينقدر هست كه ميشناسيمشان حالا يك وقت گرفتار ميشويم ميگوييم يا ثامن الائمه شفا بده مريض ما را، ما براى شفاى مريضى ميخواهيم. به قول مرحوم آيت اللّه آقا مرتضى حائرى (قدس سره) ميفرمود اين كه مهم نيست كه شما بگوييد ائمه كور را شفا ميدهند ـ البته دين وقتى پايين ميآيد عاميانه ميشود اينطور ميشود ـ اين كه مهم نيست، خوب افراد با دعا هم ميتوانند اين كارها را بكنند. شأن ائمه را با اين حرفها پايين نياوريد كه ديگران هم ميتوانند! شأن ائمه به اين بوده، ائمه توانستند آدم بسازند اين كار ائمه است. اگر شما توانستيد آدم بسازيد! خودمان را ما نميتوانيم بسازيم، آدم بسازيم! كار ائمه اين نيست كه اين كرامتها و اين بزرگواريها را دارند آن كار خوبى است، امّا كار ائمه اين است وقتى كه آن مرد كه مسيحى گفتند ايران آمد راجع به اميرالمؤمنين كتاب نوشته بود ظاهراً جرج جرداق است، آمد نزد حاج شيخ «الامام على صوت العدالة الانسانية» آمد نزد آقا مرتضى حاج شيخ(قدس سره) فرمود: تو ادب على را چرا ننوشتى؟ گفت اينطور است و... گفت نه اينها آن ادب على نيست. گفت: ادب على به چيست؟ گفت: ادب على به اين بود با اينكه على خداى سخن است، اميرالمؤمنين و همسر زهرا خداى سخن است، نهج البلاغهاش سخن او پايين تر از كلام خالق و بالاتر از كلام مخلوق است، امّا تا رسول اللّه بوده يك جا ندارد اميرالمؤمنين سخنرانى كرده باشد و حرف زده باشد ؛ اين را ميگويند ادب. در مقابل رسول اللّه ساكت، زمانى كه خودش بناست نصيحت كند نهج البلاغه يك گوشهاى از سخنانش است. پس اين روايات، تنها ايمان را نميگويد بلكه عرفان را هم ميگويد. امّا اين روايات بعدى، اصلا من كيفيت استدلال به اين روايات بعدى را تا منهاى بعدى نميفهمم. روايت اهل شام و اهل مكه را من اصلا كيفيت استدلال را نميفهمم. روى فيه بسنده الى الصادق(ع) «اهل الشام شرٌّ من اهل الروم و اهل المدينة شر من اهل المكة، و اهل المكة يكفرون بالله جهرة» اين چه ربطى به بحث ما دارد؟ ميگويد «قال: اهل الشام شر من اهل الروم»، [اهل شام بدتر هستند از روميها، اهل مدينه بدتر هستند از اهل مكه،] اهل مكة يكفرون بالله جهرة. [بدترى در چه بوده است؟ من كه نميفهمم، روايت هم ندارد؛ اين اولا. يا روايت بعدش ميگويد كه اهل مكه «ليكفرون بالله جهرة و ان اهل المدينة اخبث من اهل مكة، اخبث منهم سبعين ضعفاً» اهل مدينه بدتر از اهل مكه هستند هفتاد برابر؛ اين يك شبهه كه من اصلا كيفيت استدلال را نميفهمم. به چه ميخواهد استدلال كند، براى اينكه اين ندارد كه چرا اينها كافر هستند، اين اولا. ثانياً اين روايات بظاهرها بايد ضرب على الجدار بشود، بايد در عمق زمين يك ميليارد مترى زير خاك برود، چگونه ممكن است امام معصومى يك جمعيتى را اينطور نسبت به آنها بدهد؟! «هل هذا الا غيبة» حدأقل چهار تا آدم خوب كه در آنها بوده است! شما بگوييد نه همه بد بودهاند. اهل مدينه بدتر از اهل مكه هستند كه در آنها ابوسفيان است؟ اهل مكه پيغمبر را بيرون كردند، مدينه استقبال كرد اينها شدند بدتر؟ اينها به نظر من دست جعل است، ميخواهند بگويند ببينيد شما دنبال چه كسانى رفتيد؟ خوب اينها را تاريخ دارد به آدم ميفهماند! اهل مدينه وقتى پيغمبر آمد به استقبالش آمدند جا به او دادند حالا اينها بدتر از اهل مكه شدند كه بيرونشان كردند؟ غاية الامر اين است كه بگوييم اين در يك شرائط خاصى بوده و مال يك جمعيت خاصى بوده است، مقطعى است؛ حالا آنها چه كردهاند كه حضرت ميگويد اينها آدمهاى بدى هستند نميدانيم، شايد چون كمك نكرده اند اميرالمؤمنين را در قصه حضرت زهرا، شايد چون نيامدند حق على را بگيرند نميدانم. اين مقطعى است و مقطعى خصوصيتش را ما نميدانيم، حالا شما بگوييد خصوصيتش اين كه اينها نيامدند على را كمك كنند. خوب چه ربطى دارد به بحث ما؟ كسانى كه اميرالمؤمنين را كمك نكردند و على چهل شب زنش را بر مركب سوار كرده ناموسش را بر مركب سوار كرده و در خانه اينها رفته هر كدام يك عذرى آورده اند، هِى گفت او بيايد تا من بيايم. ميرفت سراغ آن يكى، ميگفت او بيايد؛ دور بود ديگر نميشد، گاهى بعضى اعلاميه ها آن وقتها ميخواستند امضاء كنند زمان نهضت ما بعضيهايمان اينطورى بوديم ميگفتيم او امضا كند تا من امضا كنم، ميرفت او يكى ميگفت او امضا كند تا من امضا كنم. نتيجتاً بيچاره آنهايى كه ميخواستند اعلاميه را درست كنند سرشان بى كلاه ميماند، امام امت (سلام اللّه عليه) يك تنه بار همه را ميكشيد، يك تنه از نجف يك وقت يك اطلاعيه ميداد بار همه را ميكشيد. اين چه ربطى به بقيه دارد؟ قطعاً اينكه مراد اين نيست اهل مكه تا انقراض عالم بد هستند! اين مقطعى است، خصوصيتش هم معلوم نيست كه چيست، اگر درست باشد! من كه قبول ندارم درست باشد. لعل خصوصيتش اين بوده كه اينها على را يارى نكرده اند. اين چه ربطى دارد به مخالفينى كه الآن هستند؟ شبيه اين درباره ما اصفهانيها هم هست، درباره كردها هم هست درباره ديگران هم هست. ميگويد اميرالمؤمنين فرموده اصفهانيها پنج خصلت ندارند، در ابواب الخمسة يكيش نميدانم سخاوت است و... خوب اين غيبت است! چطور على(ع) از اصفهانيها غيبت ميكند؟ جواب دادهاند آنجا و گفتهاند اين روايت اگر صحيح باشد مال آن وقتى است كه اصفهانيها ناصبى بودهاند، نه مال الآنى كه اصفهانيها در همه امور مساوى با ديگران يا پيشرفته هستند. اين چه ربطى دارد؟ پس اين روايات اگر درست باشد مقطعى است، حكم كلى از آن در نميآيد. بقيه بحث براى فردا. (و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين) -------------------------------------------------------------------------------- [1]- حدائق 18: 148. [2]- كافي 1: 437، حديث 7. [3]- كافي 1: 437، حديث 8. [4]- كافي 1: 187، حديث 11. [5]- كافي 2: 209، حديث 3. [6]- كافي 2: 410، حديث 4. [7]- كافي 1: 413، حديث 4 و صفحه 426 حديث 74. [8]- كافي 1: 373، حديث 4. [9]- حدائق الناضرة 18: 150. [10]- ابراهيم (14) : 7. [11]- آل عمران (3) : 97. [12]- كلمات الامام الحسين : 446 و شجرة طوبي 2 : 442.
|