وظیفه ما نسبت به دینداری جامعه
درس خارج فقه حجت الاسلام والمسلمین فخرالدین صانعی (دامت برکاته) کتاب الوقف درس 90 تاریخ: 1401/2/21 بسم الله الرحمن الرحیم و به تبارک و تعالی نستعین «وظیفه ما نسبت به دینداری جامعه» استفاده ابزاری از دین و سعی در این که مردم را به زور به بهشت ببریم، از مباحثی است که امروزه مطرح است و در تاریخ ادیان، در یهود و مسیحیت هم وجود داشته و بالتبع در اسلام هم به وجود آمده است. تحمیل دین و استفاده ابزاری از دین برای رسیدن به مطامع دنیوی، بر خلاف همه آموزه های دینی ما بوده و ممنوع است. روایتی در باب نماز عید فطر وارد شده است که خطبههای نماز جمعه، پیش از نماز خوانده می شود اما در عید فطر و قربان، خطبهها بعد از نماز، ایراد می شود. این سنتی بود که از زمان پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) وجود داشت و دو خلیفه بعدی هم رعایت کردند. امروز هم این طور است که مردم در عید قربان و بخصوص عید فطر، ازدحام بیشتری دارند و جمعیت زیادتری می آیند و بعد از آن که نماز خوانده می شود، یک سری می روند و یک سری از مردم هم برای شنیدن خطبهها می نشینند. خلیفه سوم که دید مردم که عنایت دارند در نماز عید فطر شرکت کنند [چنانکه امروزه هم مردم اگر به هر جهتی روزه نگیرند، در نماز شرکت می کنند و یک نحوه ارزش بالایی برای نماز عید فطر قائلند،] ولی صبر و حوصله نشستن برای شنیدن خطبهها را ندارند؛ خطبه ها را جلو انداخت که مردم نصایح خطیب را گوش کنند و هدایت شوند. این از مواردی است که به عنوان دغدغه دیندار ساختن جامعه در تاریخ وجود دارد. بالأخره این یک مسأله تاریخی است و این بحث ها امروز و دیروز ندارد اما وظیفه حوزه های علمیه، فضلا و کسانی که دغدغه دین دارند، دفاع از یک دین آزاد است. نکته ای که در این راستا به ذهن می رسد این که خداوند به پیغمبر می فرماید: Pطه ما انزلنا علیک القرآن لتشقیO[1]ما قرآن را نفرستادیم که تو خودت را اذیت کنی که چرا مردم هدایت نمی شوند. پیامبر برای دیندار شدن جامعه تلاش میکرد و خود را به رنج میانداخت و اذیت می شد؛ چون می دید که انتهای کفر و عدم توحید و عدم تمسک به قرآن و اهل بیت، دوزخ است؛ از دیندار نشدن جامعه و مردم غمگین و ناراحت می شد و حرص میخورد که چرا مردم، دین دار نمی شوند؟ به ذهن میرسد که خداوند می فرماید خودت را اذیت نکن، Pو ما علی الرسول الا البلاغO[2] تو فقط وظیفه ایلاغ و رساندن دعوت را داری. تو که خودت را برای دین دار شدن مردم، اذیت می کنی، اگر آنها تقلیدی دین دار بشوند و بگویند چون پیغمبر می فرماید، دین دار میشویم و از روی معرفت نباشد، بعد از تو همین اتفاقی رخ می دهد که افتاد و بسیاری مرتد شدند. دین داری باید از روی معرفت و علم باشد. ای پیامبر شما ابلاغ کن تا مردم معرفت یابند و ایمان بیاورند و خودشان به اقامه قسط قیام کنند: Pلیقوم الناس بالقسطO[3] مردم باید خودشان اجرا کننده قسط و عدل باشند؛ ضمانت اجرائی قسط و عدل وجدان است، مردم، خودشان باید یک ضمانت اجرائی برای دین قائل باشند و برایشان وجود داشته باشد. من احساس می کنم که بشود از این زاویه هم به این دستور خدا به پیامبر نگریست که می خواهد بفرماید شما ابلاغ کن؛ بقیه با خود مردم است. Pلا اکراه فی الدینO[4] هم مؤید این است که مردم باید از روی علم و معرفت، دین را قبول بکنند. در طول تاریخ، عقول، کامل تر می شود و بحث های فلسفی که بحث های عقلی است، درباره توحید گسترش پیدا می کند. در بحث های فلسفه یونان هم در قبل از بحث اسلام، این مطالب وجود داشته و ادیان قبلی هم دعوت به توحید می کردند. این طور نیست که پیامبر ما یک آموزه های جدید در باره توحید آورده باشد؛ نه، همان فطرت را تبلیغ می کردند البته به نحو اکمل و اتمّ. هر چه فهم اجتماعی فرد بالاتر باشد، درگیری ذهنیاش هم بیشتر می شود. شما الآن درباره جامعه، وقتی اطلاعاتی از ناهنجاری ها و مشکلات دارید، اعصابتان بیشتر خورد می شود؛ چه از نظر اجتماعی و چه از نظر دینی. شما به عنوان یک روحانی وقتی وارد جایی می شوید و می بینید که دستورات اسلامی رعایت نمی شود، اذیت می شوید یا نه؟ آشنای به مسائل اسلامی هستید و می گویید این اسلام نیست که دارد اجرا می شود و اذیت می شوید. پیامبر که در حد اکمل و اتمش دارای این فهم بود، مسلّماً بیشتر اذیت می شد و شاید این احساس و اذیت شدن یک نحوه امر تکوینی باشد اذیت نشدن افراد آگاه و متعهد از نابسامانی جامعه امکان ندارد؛ چون دست خود آدم نیست بلکه یک کنش و واکنش طبیعی و انسانی است. در بحث های عاطفی هم همین است. در کربلا این مسائل عاطفی ای که پیش می آمد، این که ابا عبدالله(علیه السلام) سر جنازه علی اکبر(علیه السلام) یا حضرت ابا الفضل(علیه السلام) و سایرین این طور بی تابی و گریه می کردند، خب هر چه شناخت و معرفت و عاطفه بیشتر باشد، تأثیرش هم در زندگی انسان، بیشتر است؛ لذا این دستور، یک نحوه سکینه بر قلب پیامبر و مؤمنان نازل میکند و دلداری دادن خداست که اراده ما بر دینداری و ایمان اختیاری است و شما تلاش کنید و توان خود را برای هدایت صرف کنید اما اگر مؤثر واقع نشد، اندوهگین نباشید زیرا هم شما وظیفه و تعهد خود را انجام دادهاید و هم ایمان اجباری آنان را خدا نخواسته و ایمان نیاوردنشان هم جز به خودشان ضربه نمیزند. «ادامه بحث وقف بر کسانی که منقرض میشوند» بحثی که داشتیم، این بود که آیا در وقف علی من ینقرض، یقع الوقف صحیحاً یا یقع باطلاً یا یقع صحیحاً حبساً؟ اقوال را در مسأله، ذکر کردیم و گفته شد که حق در بحث اقوال، این است که سه قول، وجود دارد: - یقع الوقف صحیحاً؛ - یقع حبساً؛ - بطلان من رأس که گفتیم این قول را «مفتاح الکرامه» از شیخ نقل کرده[5] و کسانی که متعرض شده اند، مثل صاحب «جواهر»[6] فرموده اند ما قائلش را پیدا نکردیم. اما ادلّه ای که برای صحت این وقف، ذکر شده است: «دلیل صحیح بودن وقف بر منقطع الآخر» اولین دلیل، این است که گفته اند وقف یک نوع صدقه و تملیک است و نوع تملیک و چگونگی اش به دست آقای مُملِّک است که اینجا آقای واقف می شود. اینجا در بحث وقف، کیفیت تملیک و حدود و ثغورش به دست آقای واقف است که مملِّک میباشد. آقای واقف می خواهد تا بیشتر از دو نسل، این وقف نباشد. پس این که برای دو نسل، وقف می کند، از باب تملیک است و تملیک به ید مملِّک است و همین مقدار کفایت می کند پس اینجا وقف صحیح واقع میشود. ظاهراً این استدلال هم اولین بار از طرف علامه ذکر شده است.[7] اشکالی که وجود دارد، این است که اینجا اول بحث است که آیا وقف منقطع الآخر اصلاً صحیح است تا آقای واقف مملِّک بتواند آن را انجام بدهد یا صحیح نیست؟ شما می فرمایید این واقف مملِّک است و او تملیک می کند و حدود و ثغورش به دست خودش است. می گوییم نه، ما می خواهیم بگوییم آیا این وقف، شرعی هست یا نه؟ اگر شرعی باشد، این آقای مملِّک و واقف می توانند منقطعاً ایجاد بکنند. پس این اول بحث است. «مشرِّع نبودن قاعده تسلط مردم بر اموالشان» والد استاد در اینجا فرموده اند اگر کسی بخواهد این را بر گرداند و بگوید «النّاس مسلّطون علی اموالهم» دلالت می کند بر این که این آقای مملِّک از باب «النّاس مسلّطون» می تواند این گونه وقف بکند؛ چون «النّاس مسلّطون» دلالت می کند و این آقا هم می خواهد به صورت انقطاعی، وقف بکند و در اختیار خودش است. ما درباره «النّاس مسلّطون» یک بحث مفصل داشتیم و اقوال را در آنجا ذکر کردیم. والد استاد و حضرت امام(سلام الله علیه) قائلند به این که «النّاس مسلّطون» مشرّع نیست. آقای مالک نمی تواند هر عقدی را به توسط «النّاس مسلّطون» انجام بدهد بلکه «النّاس مسلّطون» ذیل احکام شرعی و قانون است نه اینکه قانون گذار و مشرّع باشد، بلکه در دایره تشریع، نافذ است و وقتی که قانون گذار می گوید شما می توانی مال خودت را هبه کنی یا وقف کنی، یا اجاره بدهی و یا می توانی صلح بکنی و همه عقود را برای شما می شمارد. وقتی که اینها را شمرد می گوید اینها از نظر من، بلا مانع است تا ایجاد و انشاء بشود. حالا آقای مالک می تواند هر کدام از این عقودی را شارع جعل و تأیید کرده و عند الشارع، نافذ است، اجرا بکند. «النّاس مسلّطون» ناظر به رفتار و اعمال و انشائات آقای مالک ذیل قانون و چیزی است که مشروع شده نه این که بتواند مشرّع باشد. پس این که آقایانی که خواسته اند بفرمایند این آقای مالک مملِّک، تملیک را از حیث سعه و ضیق در اختیار دارد، اینجا بفرمایید اول بحث است و اشکال بشود که ما آن را ذیل «النّاس مسلّطون» می بریم، می گوییم که «النّاس مسلّطون» هم مشرّع نمی تواند باشد. این چیزی است که والد استاد فرموده بودند. اما در بحث های قبل، عرض کردیم که درست است که بگوییم «النّاس مسلّطون» مشرّع نیست به این معنا که اگر قانون گذار جلوی سلطه اش را گرفته باشد، نمی تواند در قانون گذاری دخالت کند و انشای عقد جدیدی را اجازه بدهد. مثلاً قانون گذار عقد ربوی و غرری را منع کرده و در اینجا نمی توانیم بگوییم من می خواهم معامله ربوی انجام بدهم و «النّاس مسلّطون» شامل من می شود. می گوییم اینجا قانون گذار مانع شده است. پس این که تفصیل قائل بشویم و بگوییم «النّاس مسلّطون» دلالت بر این می کند که هر انسانی، مسلط بر این است که اموالش را به هر طریقی به دیگران منتقل و یا از آن، استفاده کند (چون عمومیت و اطلاق دارد) مگر جایی که قانون گذار جلویش را گرفته باشد. حاکمیت اراده وجود دارد تا جایی که قانون گذار جلوی آن را نگرفته باشد. پس ما بگوییم «النّاس مسلّطون» دلالت می کند که آقای مالک می تواند هر نوع تصرفی انجام بدهد جز مواردی که قانون منع کرده باشد. «کفایت ردع نکردن بنای عقلا یا لزوم امضای آن؟» این بحث شبیه بحث حجیت بنای عقلا است و آنجا هم کارآیی دارد. در باب بنای عقلا هم گفته شده که بنای عقلائی حجت است که در زمان شارع و در مرأی و منظرش وجود داشته و او آن را ردع نکرده یا امضا کرده. پس یا خود بنا وجود داشته باشد یا ارتکازش وجود داشته باشد؛ مثل بحث اجتهاد و تقلید و رجوع جاهل به عالم که این ارتکاز در بین همه در آن زمان، وجود داشته و امام(علیه السلام) که این ارتکاز در مرآی و منظرش بوده، آن را منع نکرده. آقایان قائلند که بنای عقلا در جایی حجت است که یا در زمان معصوم(علیه السلام) وجود داشته باشد که همراه با امضا و عدم ردعش باشد، یا ارتکازش وجود داشته باشد که ردع نشده باشد. اما در بحث بنای عقلا آنچه که می تواند کارساز باشد، باز همین حرف است که بگوییم بنای عقلا در باب معاملات در همه جا حجت است –چون مردم می خواهند به کار و زندگی شان برسند و تمشیت امورشان را بکنند- مگر در جاهایی که شارع آمده و جلوی این بنا را گرفته باشد. اگر جلوی بنا را نگرفته، باعث می شود که دست ما در قوانین، بسیار باز بشود. در بحث قراردادهایی که امروزه برای اداره جامعه، مورد نیاز است، دست ما خیلی باز می شود و در بسیاری از موارد، کارآیی دارد. ما بر مبنای معروف و مشهور باید بگردیم و بنای عقلائی را پیدا بکنیم که ممضا باشد یا عدم ردعش برای ما ثابت شده باشد، اما با این مبنای مختار به دنبال ردع یک بنای عقلایی می گردیم که آن هم بسیار محدود است. با این قاعده و نظریه، دست شما در قراردادها باز می شود که مثلاً در رهن گفته اند رهن منافع، جایز نیست اما الآن می بینیم که این رهن در حال انجام است ولی با یک شکل دیگر. می گوییم عقلا امروز، رهن منافع را جایز می دانند چون رهن منافع، قابل ضبط است. طرف می گوید من منافع کشتی ام را امروز می دهم که در رهن شما باشد و وامی را به من بدهید. امروزه، منافع قابل ثبت و ضبط و قابل توثیق گذاری است پس این رهن منافع هم باید جایز باشد. با این نظریه و قاعده که بنای عقلا را در همه امور مربوط به عقلا –نه در بحث شرعیات و تعبّدیات- در بحث معاملات که مربوط به عقلا است،در همه جا حجت بدانیم مگر این که ردعی از طرف شارع از آن وجود داشته باشد. «محترم بودن حقوق غیر معارض با حقوق دیگران» حقوق تا زمانی محترم است که معارض با حقوق دیگران نباشد. انسان ها آزادند تا زمانی که آزادی دیگران را از بین نبرند. یک بحث هست که می گویند ابن ملجم، اعتقاد به این داشت که حضرت علی(علیه السلام) باید شهید بشود. وقتی که اعتقادش این بود و فکر می کرد که اعتقادش هم درست است و برای خداست، چرا باید مجازات بشود؟ این حرفی نادرست است. شما نمی توانید اعتقاد پیدا کنید که در حدود دیگران هم تصرف بکنید. شما می توانی هر اعتقادی برای زندگی خودت پیدا بکنی اما اعتقاد یافتن برای دخالت در حقوق دیگران، اول بحث است و معارض با حق زندگی دیگران است. در بحث سابّ النبی هم هست که بعدها باید بتواند اثبات بکند و اگر قدرت اثبات نداشته باشد، نباید دست به این کار بزند و اگر این کار را انجام داد، او را می کشند. اگر من اعتقاد پیدا کنم که این آقا مهدور الدم است و او را بکشم، این حق از کجاست؟ بحث فقهی اش هم هست که حق این کار را ندارد. من اعتقاد یافته ام و این را کشته ام، پس چرا شما مرا می کشید؟ چون شما چنین حقی ندارید. اعتقاد می توانی نسبت به خودت پیدا بکنی و هر کاری می خواهی، در حدود و سلطنت خودت انجام بده، مثل این که ما هزار نوع اعتقاد در زندگی اجتماعی خودمان داریم، اما این برای خودت محترم است، ولی در جایی که تصرف در حقوق دیگران است، چنین حقی وجود ندارد. این اشتباه بزرگی است که خیلی ها مرتکب می شوند و گمان می کنند که صرف داشتن اعتقاد می تواند مجوز قتل باشد؛ مثل بحث مهدور الدم که می گوید طرف، اعتقاد داشت که این مهدور الدم است. اگر مهدور الدم است، به شما چه ارتباطی دارد؟ شما حق نداری به او تعرضی بکنی، چون حقوق او محترم است. این یک بحث بسیار مهم است و اشکال بسیار واضحی به این حکم دارد که اگر کسی به اعتقاد مهدور الدم بودن کسی، او را کشت، قصاص نمی شود. لازمه این، هرج و مرج است و توالی فاسدی بسیاری دارد، مضافاً به این که در اصلش هم درست نیست و اشتباه است؛ چون با حقوق دیگران در تعارض قرار دارد. و باز مضافاً به این که حصول اعتقاد بر اساس یک مبادی و مبانی ای شکل می گیرد که خودشان ظنی اند نه اعتقادی. مثلاً مثل این نیست که روز روشن است. حالا در بحث مثل ارتداد، که ارتداد به چه چیزی حاصل می شود تا شخص مثلاً مهدور الدم باشد، خب اقوال و نظریه های متفاوتی دارد و با توجه به یک نظریه می گوید من اعتقاد پیدا کردم که مرتد است و مهدور الدم می شود. خب این اعتقاد بر اساس یک سری مبادی ظنّیه و یک سری مبانی فقهیه ای که اقوال مختلف در آن وجود دارد و معلوم نیست حکم الله واقعی باشد، شکل می گیرد. اکنون شما به این طریق، یک نفر را بکشید آن هم در بحث خون و دماء که در اسلام، اهمیت بسیاری به آن داده شده است. پس این دلیل اول بود که گفته شد این آقای واقف، مملِّک است و حدود و ثغور تملیک هم در دست اوست پس وقف منقطع الآخر، صحیح است. عرض شد این اول بحث است که در اینجا در دست این آقا باشد. اگر به «النّاس مسلّطون» بر گردانید، بنابر نظر والد استاد و حضرت امام و برخی دیگر از فقها، می گوییم اینجا مشرّع نیست اما بنابر نظریه مثل مرحوم سید –اگر درست نسبت داده باشم- «النّاس مسلّطون» می تواند مشرّع باشد به این شرط که مخالفتی از شرع نیامده باشد. «قاعده سلطه مردم بر اموالشان در محدوده قانون» یک اشکال دیگر این است که وقتی قانون گذار یک قانون گذاشته، ما بگوییم این «النّاس مسلّطون» می خواهد بگوید تو این کارها را هم میتوانی انجام بدهی. خب تقسیم بندی همین عقود، خودش دلالت بر این است که: آقای امتی که قانون برای شماست، شما می توانید این کارها را انجام بدهید. گفتن این «الناس مسلطون»، معنا ندارد. وقتی که می گویید هبه جایز است، بیع جایز است، اجاره جایز است؛ یعنی کارهایتان را رویش انجام بدهید. حالا بگویید «النّاس مسلّطون» می خواهد بگوید شما می توانید این کارها را انجام بدهید. آقایان می گویند در وقف منقطع الآخر، انشاء آقای واقف نمی تواند با «النّاس مسلّطون علی اموالهم» تصحیح بشود؛ چون «النّاس مسلّطون» مشرّع نیست و نمی تواند قراردادی ایجاد بکند و بر آن صحه بگذارد، بلکه دلالت «النّاس مسلّطون» ذیل قانون است یعنی بعد از قانون گذاری است. بعد از این که قانون گذار موارد قرارداد را احصا کرد، این آقا سلطه دارد که هر یک از آنها را انجام بدهد. این تفاوت زیادی دارد. در اینجا منقطع الآخر را می دانید شارع قرار داده یا قرار نداده؟ دلیل بر آن نداریم. بیع یا هبه را می دانیم شارع، نافذ شمرده، اما در اینجا آیا وقف منقطع الآخر را جایز شمرده است؟ این اول بحث ماست و دلیل بر آن نداریم. روایت یا آیه ای از قرآن نداریم که وقف منقطع الآخر را جایز بشمارد. اگر جایز بود، دیگر بحث نداشتیم. «و صلّی الله علی سیدنا محمّدٍ و آله الطاهرین» ------------------ [1]. طه(20): 2. [2]. مائده(5): 99. [3]. حدید (57): 25. [4]. بقره (2): 256. [5]. مفتاح الكرامة 21: 468 [أمّا القول بالبطلان فقد حكاه في الخلاف 3: 543»]. [6]. جواهر الکلام(قدیم)28: 55 و (جدید) 29: 122و مفتاح الکرامه 21: 468 (أمّا القول بالبطلان فقد حكاه في «الخلاف و المبسوط عن بعض أصحابنا و لم نجده). [7]. مفتاح الکرامه 21: 470 به نقل از تذکره 2: 433 و مختلف الشیعه 6: 303.
|