دليل امام (س) بر ضمان مثلی به مثل و ضمان قيمی به قيمت
درس خارج فقه حضرت آیت الله العظمی صانعی (رحمت الله علیه) مکاسب بیع (درس 459 تا ...) درس 604 تاریخ: 1386/8/28 بسم الله الرحمن الرحيم يكي دیگر از وجوهي كه به آن براي ضمان مثلي به مثل و ضمان قيمي به قيمت استدلال شده اين وجهي است كه سيدنا الاستاذ نقل فرمودند كه حاصلش اين بود: عين مأخوذه داراي يك حيثيت شخصيه و يك حيثيت طبيعيه است، و با تلف حيثيت شخصيهاش از بين ميرود اما حيثيت طبيعيه اش باقي است، و چون حيثيت طبيعيه باقي است، بايد ضامن، آن حيثيت طبيعيه را برگرداند، و آن هم به ردّ مثل است، لكن اگر مثلي نبود، بايد قيمتش را به مالك برگرداند. و میتوانی بگوئی در تقرير اين وجه به اينكه مالي كه در دست شخصي قرار مي گيرد، سه حيثيت دارد، حيثيت شخصيه، حيثيت نوعيه، حيثيت ماليه. تا هست، همه حيثيات هست، و وقتي تلف شد، حيثيت شخصيهاش از بين رفته، حيثيت طبيعيه و ماليه باقي است و اين اگر مثل دارد به ردّ مثل است ، و اگر مثل ندارد حيثيت طبيعيه هم ندارد، حيثيت ماليه دارد، پس بايد قيمتش را رد كند. بعد امام فرمودند كه مراد مستدلّ اين نيست كه سه شخصيت ممتاز در عهده ضامن است، تا بگوييم يك شخصيت نوعيه، همه اش در عرض هم در عهده ضامن است. بلكه همان يك شيء داراي شؤون مختلفه است. همان يك شيء سه شأن را دارد، نه اينكه اين شؤون هر كدام مستقلند و در عرض ديگري. تا اشكال بشود كه لازمه اين حرف اين است كه هم یک من از حنطه شخصيه بر عهده ضامن باشد، هم یک من از گندم و هم درهم بر عهده ضامن باشد، نه اينطور نيست. همه اين شؤون با يك وجود موجودند و در عهده آقاي ضامن هستند. مي فرمايد: «و المراد بالشؤون المذكورة هي الشؤون التي يساعد عليها العرف في باب الضمانات و الغرامات، لا الحيثيات العقلية الفلسفية و العرف لايساعد إلاّ على ما ذكر. فلا يرد عليه، ]حالا كه گفتيم اين شؤون مذكوره، شؤوني است كه عرف بر آن مساعد است و در يك جا وجود دارند،[ ما قد يقال من أن لازم ذلك أن يقع على عهدته الأجناس القريبة و البعيدة إلى جنس الأجناس، ]آن شؤون هم تازه شؤون عرفي را ميگوييم، لازمهاش اين نيست كه شما بگوييد اگر يك حيواني در عهدهاش است، مثلاً يك گوسفند، آن وقت بگوييد: شاة هست، حيوان هست، جسم نامي هست، جسم هم هست، تا برسد به آن اجناس عاليه. نه، آن شؤوني را كه عرف مساعد ميداند و ميبيند، نه شؤون فلسفي و عقلي. و باز مراد به ماليت[ لأن ذلك خلطٌ بين العرفيات و العقليات، ]يك وقت ما ميخواهيم بگوييم شؤون او از نظر عقل موجود است، آن وقت اجناس بعيده را هم شامل ميشود. يك وقت نه، شؤون از نظر عرف را ميگوييم، شؤون از نظر عرف، شأن شخصي، حيثيت شخصيه، حيثيت نوعيه، حيثيت ماليه.[ و المراد بالمالية ]آن حيثيت ماليه هم[ هو ما يعتبرها العقلاء بحسب إختلاف الأزمان من الأثمان، ]ماليت را عقلاء با نقد رائج حساب ميكنند،[ لا الأعم منها و من كلّ ما له مالية من العروض، ]نه اينكه مراد هر چيزي است كه قيمت دارد.[ فإن مالية الشيء لدى العقلاء تتقدّر بالأثمان ]و به نقد رائج.[ نعم لو فرض أنه في محيط أو زمان كان ميزان المالية و مقياسها غير الأثمان، ]يك جايي كشت گندم دارند، و ماليت را با گندم حساب ميكنند، مثلاً، يك كيلو خربزه ميخواهد بگيرد ميگويد مثلاً دو كيلو گندم بده، يك كيلو خربزه به تو ميدهم، كه ماليت را با گندم حساب ميكند. بله گاهي ممكن است معيار غير از آن باشد، و آن وقت ماليتش همان است.[ كان ذلك ماليتها. فلا يرد عليه ] بر اين استدلال[ أن لازم ما ذكرت جواز أداء القيمة بعروض آخر، ]چون مرادشان اين است كه عرف، مناط ماليت ميداند، مناط ماليت غالباً همان نقد رائج است،[ و المراد من بقاء الطبيعي و المالية بعد تلف العين، ]اين كه طبيعي باقي است،[ هو البقاء عرفاً لا عقلاً، ]مراد از اين بقاء، بقاء عرفي است نه عقلي، و الا اگر از نظر بقاء عقلي باشد، كه طبيعي موجود به وجود افراد است، نسبت طبيعي به افراد نسبت آباء است به ابناء، يعني هر يك خودش يك طبيعي مستقل است، نه اينكه همه انسانها يك انسانند، نه. از نظر عقلي، «الطبيعي موجودٌ بوجود أفراده نظير وجود الآباء بوجود الأبناء» اینطور است، اين عقلي است، اما از نظر عرفي بنا بر اين معناي عقلي اگر يك فردي موجود شد، طبيعي در او موجود شده، اگر او معدوم شد، طبيعي در او معدوم شده، اين مبناي عقلي، مبناي عقلي اين است: «نسبة الطبيعيّ إلى الأفراد نسبة الآباء إلى الأبناء»، رجل همداني مي گفته نه، نسبت اب مستقلي است كه غير از اين افراد وجود دارد، عرف يك نظر ديگري دارد، عرف مي گويد طبیعی با از بین رفتن افرادش، منعدم میشود ميگويد طبيعي به انعدام همه افراد، منعدم ميشود، ولي با وجود يك فرد موجود ميشود. امام ميگويد كه مراد اين شخص، بقاء عرفي است نه بقاء عقلي، تا شما بگوييد بر بقاء عقلي وقتي فرد از بين رفت، طبيعي در ضمن او هم از بين رفته، حالا عرف مگر چه مي گويد؟[ و قد حكم العرف بأن المهملة توجد بوجود فرد ما، ]با يك فرد موجود مي شود، ولي[ وتنعدم بعدم جميع الأفراد. و ليس ذلك إلاّ لأجل أن الطبيعي بنظر العرف شيءٌ واحد، ]يك شيء است،[ باقٍ ببقاء فرد ما، كما هو رأي الرجل الهمداني ]كلي طبيعي يك شيء است و با وجود افراد باقي است.[ و هذا هو المبنى لجريان الإستصحاب في القسم الثاني و الثالث، « کلام در استصحاب کلی نوع دوم و سوم » ]در باب قسم دوم و سوم از كلي، شك در استصحاب كلي چند صورت متصوّر است؟ سه صورت: بقاء كلي به وسيله شك در بقاء فرد معين، در اين كه مسلماً استصحاب جاري است، بقاء كلي به وسيله شك در بقاء فرد از اين جهت كه فرد نميدانيم مقطوع الارتفاع بوده تا الان باقی بماند یا قصير العمر باشد تا الان نباشد، يا طويل العمر بوده تا الان باشد. اين هم قسم دوم. قسم سوم اين است كه شك در بقاء طبيعي ناشي از اين است كه آن فردي كه طبيعي در او بود از بين رفت، شك مي كنيم فرد ديگري جاي او را گرفت، يا فرد ديگري جاي او را نگرفت، اين ميشود قسم سوم استصحاب كلي، استصحاب كلي قسم اول اشكالي ندارد، شك در بقاء كلي ناشي از شك در بقاء فرد معين است، اما در قسم دوم و در قسم سوم اشكال اين است كه اين كلي در ضمن مقطوع البقاء، غير از كلي در ضمن مقطوع الارتفاع است. بنابراين شما چطور شك در بقاء درست مي كنيد؟ كلي در ضمن حدث ناقض وضو، غير از كلي حدث در ضمن حدث الجنابة است كه طويل العمر است و مقطوع البقاء است، خوب اين كلي غير از آن است، و در باب استصحاب بايد متيقن و مشكوك يكي باشد، اختلاف موضوع، معنا ندارد. كلي قسم سوم هم همان است، مي گويند كلي در ضمن فرد مرتفع، غير از كلي مشكوك در ضمن فردي است كه نمي دانم جايگزين فرد قبلي شده يا جايگزين نشده، در كلي قسم دوم و كلي قسم سوم اشكالشان اين است که ميگويند متيقن و مشكوك با هم دو تاست، چون كلي ها با هم فرق دارند، اين با دقت عقلي همين است، چون نسبة الكليّ الي الافراد آباء الي الابناء، اما با نظر عرفي اینطور نيست، نظر عرفي نسبة الاب الي الابناء مي داند، چون نسبة الاب الي الابناء ميداند، ميگويد نه، اين هماني است كه قبلاً بوده، حيوان در ضمن فيل را همان حيواني ميداند كه در ضمن بق بوده، مي گويد نسبت، نسبت اب است به سوي ابناء. مي گويد با همين نظر عرفي كه انتفائش به انتفاء جميع افراد است، و نسبة الكلي، یعنی نسبة الاب الي الابناء، اين براي جريان استصحاب در قسم دوم و سوم مبناست[ من الكلي و إلاّ فعلي حكم العقل الدقيق البرهاني، ] هر كدام خودش مستقل است. نقل كردند يك كسي، آمده بود خدمت امام (سلام الله عليه) امام فرموده بود شما چه ميكنيد؟ فرموده بود من ائمه جماعاتم، امام فرموده بود خودتان به تنهايي؟ عرض كرده بود بله خودم به تنهايي ائمه جماعات هستم، حالا اينجا هم اینطور است كه خودش مستقلاً نسبت به آنها وجود دارد.[ أن الطبيعي كما يوجد بوجود فرد ما، ينعدم بعدم فرد ما، فلايجري الإستصحاب ]آن وقت،[ لعدم العلم بالحالة السابقة، ]براي اينكه هر كلي غير از كلي ديگر است، اما در نظر عرفي نسبت نسبت چیست؟ اب اصل است، و لذا شما مي گوييد هزار سال يا ده هزار سال بر عمر انسان مي گذرد، ده هزار سال بر عمر كدام انسان مي گذرد؟ طبيعي به نظر عرف يعني نسبت الاب الي الابناء و الا به نظر عقلي هر كدام خودشان ائمه جماعاتند، نه اينكه با همديگر ائمه جماعات باشند، از نظر عقلي نه، اين پنجاه سال، آن هم پنجاه سال، آن هم پنجاه سال.[ فلا يرد عليه أن الطبيعي متكثّر بتكثر الأفراد و أن الطبيعي الموجود في فرد غير الطبيعي الموجود مع فرد آخر، فإن الطبيعي موجود بوجودات متعددة،] اين اشكال وارد نيست، چرا وارد نيست؟ چون اين مستشكل بين عقلي و عرفي خلط كرده، ما در اينجا بحثمان از عرفي است، بحثمان از نوع عرفي است و بقاء نوع عرفاً نه بقاء نوع به حسب دقت عقليه.[ فإن ذلك خلط بين حكم العقل و العرف. هذا غاية تقريبه والدفاع عنه، ]آخرين راه اين است كه اين استدلال را بيان كنيم. بگوييم مال در يد ضامن سه حيثيت داشته، حيثية شخصية، حيثية طبيعية نوعية، حيثية ماليه. تا مال هست همه حيثيات هست، وقتي مال تلف شد اگر مثلي باشد و حيثيت نوعيهاش هست، بايد بدهد، اگر قيمي باشد حيثيت ماليه اش را بايد بدهد. لكن، حالا امام مي فرمايد باز يك اشكال دارد.[ لكن يرد عليه بعد البناء على حكم العرف فيما ]من حالا عبارت امام را مي خوانم ببينيد جور در مي آيد[ ذكر، ]معيار را عرف بدانيم،[ أن الطبيعي إذا وُجد بفرد ما في مكان خاص، و إنحصر وجوده بذلك الفرد فيه، ]در اتاقي يك انساني به وجود آمده كه انسان در ضمان آن فرد در آن اتاق هست،[ فكما أن وجوده بوجود هذا الفرد في ذلك المكان، عدمه أيضاً بعدمه فيه، ]در آن مكان وقتي نباشد كلي نيست،[ لفرض إنحصاره به، و العدم في المكان الخاص، ]اين كه در آنجا كلي نيست،[ لا ينافي الوجود مطلقاً و في غير ذلك المكان. ]آنجا نيست، منافات ندارد كه جاي ديگر باشد.[ و معلومٌ أن العهدة بمنزلة المكان الخاص، فإذا وقعت العين تحت يده، يقع شخصٌ واحدٌ على عهدته. ]يك شخص بر عهده اش آمده،[ فإذا إنعدم، إنعدم الطبيعي و خرج عن العهدة بإنعدامه و إمتناعه، ]با انعدامش از عهده خارج ميشود،[ كما ينعدم بإنعدام الفرد المنحصر في البيت. و وجوده خارج البيت، و على غير العهدة أجنبي عنهما، ]از آن دو اجنبي است يعني از آن انعدام و امتناع،[ والمفروض أن الشؤون موجودة بوجود واحد و ليس لها إستقلال في الضمان و الذمة. فالوجه المذكور لا ينطبق على حكم العقل و لا العرف، إذ لا يعقل بقاء الطبيعي المنحصر بالفرد مع إنعدامه، و الطبيعي المضاف إلى العهدة و الواقع تحت اليد منحصر بالفرد كما هو المفروض و كذا الكلام في المالية الإعتبارية، ]آن هم جزء شؤون او بوده، آن هم از بين رفته.[ وبالجملة لا تقع اليد إلاّ على الفرد و الطبيعي و المالية المتحدين معه، و لا معنى لعهدة غيرها، نعم لو كان على عهدته أفراد من الطبيعي بقي ما بقي فرد ما على عهدته، ]اگر افراد ديگري بودند مي گفتيم هنوز بر عهده اش باقي است،[ لكنه خلاف المفروض، ]ديگر افراد ديگري وجود ندارند.[ هذا إذا كان المراد بالوقوع على العهدة أن...»[1] ]اين اشكال ايشان، ظاهراً اشكالش هم وارد است، ايشان مي فرمايد در عهده يك فرد بيشتر نيست، كه اين يك فرد واجد همه شؤون ثلاثه است، شأن شخصيه، شأن نوعيه، شأن ماليه، (عرف طبيعي نسبتش نسبت اب الي الابناء است، بنابراين اگر يك فردي در يك مرحلهاي از وجود از بين رفت و بقيه افراد هستند، مي گويد هنوز طبيعي وجود دارد، اما اگر در يك مرحله از وجود، اين طبيعي يك فرد بيشتر نداشت، و آن فرد هم از بين رفت، ديگر ميشود گفت نوعش باقي است؟ اين مسلم است، «نسبة الطبيعي إلى الأفراد نسبة الأب إلى الابناء»، عرف براي طبيعي با وجود يك فرد ولو با انعدام همه افراد باز بقاء ميبيند، براي اينكه ميگويد اب هنوز موجود است. اما يك نكته اي هست اينجا و آن اينكه فرض اين است كه اين عين بشؤونها در عهده ضامن است، يك عين هم بيشتر در عهده اش نبوده، اگر يك كلي طبيعي داراي يك وجود شد، يك فرد بيشتر ندارد، و اين يك فرد در آن مكان از بين رفت، يا تمام افرادي كه در آن مكان بودند از بين رفتند، مي شود گفت هنوز طبيعي آنجا وجود دارد؟ در اقيانوس نمي دانم كجا كه مي خواهند بروند نهنگها را شكار كنند، ژاپن ميخواهد برود هزار نهنگ شكار كند، فرض كنيد ديگر غير از اين هزار نهنگ نهنگي در آن اقيانوس وجود ندارد، مي شود گفت هنوز طبيعي نهنگ در آنجا هست؟ نه، بله وجودش در جاي ديگر اگر باشد، كاري به آنجا ندارد. شما نسبت به كلي طبيعي وجود خارجي را كه مي گيريد، كل جهان ممكنات را ظرفش مي گيرد، مي گوييد زيد وجود داشت، عمرو هم وجود داشت، بكر هم وجود داشت، زيد كه از بين رفت، هنوز كلي در ضمن عمرو و بكر باقي است. امام مي فرمايد اين درست است، اما اگر كلي در ضمن يك فردي يك جا وجود داشت، اعلم علي الاطلاق در همه علوم يك فرد بيشتر نبود، خوب اين اعلم چند حيثيت دارد؟ يك حيثيت شخصيه اعلميه، يك حيثيت نوعيه اعلميه، يك حيثيت ارزشيه اعلميت، اگر اين يك اعلم علي الاطلاق كه منحصر به يك فرد بود از بين رفت، حيثيت شخصيه اعلم از بين رفت، حيثيت نوعيه اش هم رفت يا نه؟ براي اينكه ندارد فرد ديگري كه بتوانيم بگوييم با او باقي است، حيثيت ارزشيه اش هم از بين رفت، براي اينكه ما فرد ديگري نداريم. امام در ما نحن فيه ميگويد اینطور است. ميگويد اين عين، یعنی عين مأخوذه، در عهده ضامن بود. يك عين مأخوذه بود، كتابي در عهده اش بود، اين كتاب در عهده اش شخصش در عهده او با تلف از بين رفت. شخصش كه از بين رفت، شما ميخواهيد بگوييد نوعيه طبيعيهاش در عهده او باقي است، ندارد و ديگر نوعيه طبيعيه ندارد، آن طبيعت نوعيه از آنجا از بين رفت، طبيعت نوعيه، اگر يك فرد ديگر بود ميتوانستيم بگوييم نسبة الاب الي الابناء، ولي در عهده يك فرد بود، اين يك فرد حيثيت شخصيه، حيثيت نوعيه، حيثيت ماليه، وقتي اين فرد از بين رفت، حيثيت نوعيه او در عهده هست؟ ديگر حيثيت نوعيهاي ندارد كه در عهده بماند، و دیگر بقائي ندارد. عهده ، عهده يك فرد بود، اين فرد بشؤون ثلاثة، وقتي حيثيت شخصيهاش از بين رفت، شما ميگوييد طبيعيه نوعيه او در عهدهاش باقی است؟ بحث عهده است، ميگويد وقتي مال در دستش قرار گرفت، عهده شخصيه، عهده نوعيه، عهده ماليه، عهده شخصيهاش از بين رفت، شما بگوييد خوب عهده نوعيهاش هم از بين رفت، مي گوييم اين دقت عقلي است، براي اينكه از نظر عرف نسبت الاب الي الابناء، اینطور كه شد پس طبيعيش از بين نرفته، براي اينكه طبيعي با از بين رفتن يك فرد از بين نميرود، موجود است به وجود اب با پسرهاي دیگر زندهاند، اما اگر يك ابي يك پسر بيشتر ندارد، اين يك پسر در يك شهري بوده، اين از بين رفت، هنوز آیا مي توانيم بگوييم آن اب در آن شهر باقي است ؟ نه، اينجا هم فرض اين است که مكان عهده است، در عهده اين شخص بوده، شما به عهدههاي ديگر چكار داريد؟ ميخواهيد بگوييد در عهده او بقاء دارد، در عهده او اين فرد كه از بين رفت، فرد ديگري هم وجود ندارد تا شما بگويي طبيعي هنوز باقي است به اعتبار بقيه افراد. (و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين) -------------------------------------------------------------------------------- [1]- كتاب البيع 1: 327 تا 329 .
|