|
اخلاق و سیاست
اخلاق و سیاست مقدمهاين سوال از ديرباز ذهن انديشه پردازان عرصه سياست را به خود مشغول کرده است که آيا ميتوان ميان اخلاق و رفتارهاي سياسي رابطهاي برقرار کرد. به تعبير ديگر آيا ميتوان سازوکارهاي قدرت را با تجويزهاي اخلاقي کنترل و مهار کرد. از زمان شکلگيري نهادهاي قدرت در جامعه بشري، بسياري از فلاسفه و خردورزان در مورد امکان يا امتناع پيوند ارزشهاي اخلاقي با رفتارهاي سياسي بحثهاي وسيعي را سامان دادهاند. در اين ميان پيامآوران آموزههاي الهي از جايگاه ويژهاي برخوردار بودهاند. تاريخ جامعه بشري روزگار بسيار طولاني از پيوند قدرت با نهادهاي ديني که مروجان و مبلغان اصلي اخلاقکرايي و اخلاقمداري بودهاند، پشت سر گذاشته است. نتايج اين پيوند در دورههاي تاريخي گوناگون شواهدي قابل بهرهبرداري در مورد امکان پيوند اخلاق و سياست را ارائه نکرده است. دوران همراهي و همسازي کليسا با نهاد قدرت، در جوامع شرقي يا غربي، تصويري در جهت تاييد اين امکان در تاريخ تحولات جامعه بشري بهوجود نياورده است. در جوامع اسلامي هم پس از گذشت مراحل اوليه گسترش نهادهاي اسلامي، در طول دوره خلافت اسلامي، قدرت سياسي نتوانست نقش مروج و مقوم ارزشهاي اخلاقي را در جوامع اسلامي بازي کند. البته اين موضوع که در آموزههاي اسلامي، ضرورت حاکم شدن اخلاق برهمه شئون زندگي مسلمانان مورد تاکيد ويژه قرار گرفته است، آشکار و مسلم برآورد شده است. بهويژه آنکه پيامبر گرامي اسلام (ص) اصل دليل بعثت خود را براي تکميل اخلاق اعلام کرد. در آموزههاي اسلامي به دست آوردن قدرت، هدف برآورد نشده است، بلکه خود ابزاري براي اجراي موازين ارزشي و اخلاقي بهشمار آمده است. نظريه پردازان و انديشمندان اسلامگرا بحثهاي گستردهاي را در مورد ضرورت حاکمشدن ارزشهاي اسلامي بر رفتارهاي سياسي مطرح کردهاند. بر اين اساس اخلاق و سياست دو مقوله جدا از هم ديده نشدهاند، بلکه سياست در اصل براي تقويت و ترويج ارزشهاي اخلاقي مطرح شده است. بر اين اساس کسب قدرت ابزاري در مسير اجرايي کردن اخلاق و نه در مسيري جدا از آن تعريف شده است. سياست همواره گروه اندکي از برگزيدگان را در هر جامعهاي گرد آورده است و عموم مردم در اين عرصه راه نمييابند، بنابراين نخبگان و برگزيدگان جوامع به سازوکارهاي قدرت شکل ميدهند. بر اساس آموزههاي اسلامي، اين نخبگان بايد رفتارهاي خود را به گونهاي سامان دهند که نمايشگر ارزشهاي اخلاقي باشد که اسلام در پي تقويت و ترويج آن بوده است. در اصل دانشمندان و انديشهورزان در تعريف اخلاق، آن را حوزهاي از ويژگيهاي بشري دانستهاند که رفتارهاي انسان را شکل ميدهد و به کندي و دشواري تغيير ميکند. در اين عرصه اراده و انتخاب فردي کمتر راه مييابد و رفتار انسانها بر اين پايه بدون فکر و تصميم صورت ميگيرد. بنابراين اخلاق چارچوب رفتارهاي فردي را در روندي به نسبت پايدار شکل ميدهد. بر اساس انديشههاي اسلامي، نفس انساني رفتار خوب و بد را شکل ميدهد. براساس آموزههاي ديني، بايد در جهت حاکم کردن ويژگيهاي سازگار با ارزشهاي اسلامي برآن تلاش کرد. از سوي ديگر سياست عرصه شکلگيري قدرت است که بهدست آوردن و نگهداشتن آن سازوکار و قواعد خاص خود را دارد. تاريخ زندگي بشر روي کره خاک، شاهدي است بر تلاشهاي گوناگون صاحبان قدرت براي پاسداري و افزايش و البته ماندگاري آن. انديشهوزران بسياري هم در پي يافتن اين قواعد و سازوکارها به تلاشهاي بسيار دامنهداري پرداختهاند تا اين حوزه را براي جستجوگران و مشتاقان آن روشن سازند. سياست در معناي خاص آن به حوزه عمل« دولت» به عنوان بالاترين و برترين نهاد قدرت مربوط ميشود. عرصه قدرت دولت در جوامع مختلف ، بسته به سطح توسعه آنان متفاوت است. در جوامع توسعهيافته مردم و نهادهاي مدني، عرصه کنش و نفوذ دولت را محدود ميسازند، در حالي که در جوامع کمتوسعه اين نهاد گستره وسيعي از مداخلات گوناگون در زندگي مردم را شکل ميدهد. دولت را بالاترين نهاد قدرت داراي حق انحصاري«زور مشروع» تعريف کردهاند. رابطه اخلاق و سياست همانگونه که اشاره شد در مورد رابطه اخلاق و سياست ديدگاههاي بسياري مطرح شده است. بسياري از انديشهورزان کوشيدهاند جايگاه و نقش اخلاق را مشخص سازند. در اين زمينه برخي با رويکرد هنجاري و برخي نيز براساس رويکردي توصيفي اين رابطه را مورد بررسي و کنکاش قرار دادهاند. از دوران کهن ضرورت پايبندي صاحبان قدرت به ازرزشهاي اخلاقي مورد تاکيد قرار داشت، ولي در قرون جديد با انديشههاي نيکولو ماکياولي و طرح توصيههاي او به «شهريار» در عصر شکلگيري نهاد «دولت» مستقل از قدرت «مذهب»، الزامهاي حفظ قدرت و تحکيم آن، بيش از پايبندي به ارزش-هاي اخلاقي مورد توجه قرار گرفت. در دهههاي اخير حتي ضرورتهاي کنارگذاشتن اخلاق در سياست مطرح شده است. انديشمندان عرصه سياست در اين مورد چهار گروه از ديدگاهها را ارائه کردهاند: نظريه هاي جدايي اخلاق از سياست، هواداران اين ديدگاه ميان الزامهاي برآمده از ارزشهاي اخلاقي با ضرورتهاي سياسي جدايي قايل شدهاند. آنها براين باور هستند که ارزشهاي اخلاقي نميتوانند سازوکار حفظ و تقويت قدرت سياسي باشند. بر اين اساس رعايت ملاحظات اخلاقي در سياست سبب شکست در امور سياسي ميشود. در اين ديدگاه سياست عرصهاي است که سازوکار و قواعد خاص خود را دارد. ارزشهاي اخلاقي و خوب و بدهاي ناشي از آن نميتواند در عرصه سياست بهکار آيد، زيرا در بسياري از موارد حفظ و تقويت قدرت در رويارويي قرار ميگيرد. در عرصه قدرت در بسياري از مواقع روشها و رفتارهايي بايد براي تامين مصالح قدرت بهکار گرفته شود، که به ضرورت با ارزشهاي اخلاقي نهتنها سازگاري ندارد، بلکه در تقابل آشکار قرار ميگيرد. حتي در ميان نظريهپردازان يونان باستان نيز اين ديدگاه هواداران جدي داشت. در قرون جديد نيز ماکياولي به شهريار توصيه کرد براي حفظ قدرت خود هرگونه ملاحظه اخلاقي را کنار بگذارد. اين ديدگاه براي بسياري از صاحبان قدرت که در پي حفظ، تقويت و تداوم آن بودهاند، الگويي بيبديل را ارائه کرده است، که هيچگاه کارآمدي و نفوذ آن مورد غفلت قرار نگرفت. نظريه هاي پيروي اخلاق از سياست بسياري از انديشهورزان در اصل اخلاق را در سيطره سياست و تابع آن برآورد کردهاند. مارکس در بيانيه کمونيستي تاريخ جامعه بشري را نتيجه منازعات طبقاتي دانست. لنين و ديگر رهروان راهي که او گشود، اين ديدگاه را مطرح ساختند که زيربناي همه تحولات اجتماعي اقتصاد، يعني عوامل توليد و چگونگي روابط توليدي است. همه نهادهاي اجتماعي برپاي اين زيربنا ايجاد ميشوند. بنابراين سياست، فرهنگ، اخلاق و همه نهادها و نمادهاي ديگر در جامعه بشري محصول منازعه طبقاتي است و اخلاق را هم سياست اداره ميکند. ارزشهاي اخلاقي از اين ديدگاه هويت و سرشت مستقل ندارند و در خدمت زيربناي قدرت اقصادي و سياست برآمده از آن قرار ميگيرد. بر اين اساس ارزشهاي اخلاقي در خدمت طبقات حاکم و براي به بند کشيدن تودههاي محروم برآورد شد. در اين ديدگاه تنها ارزش به کنش انقلابي و تلاش براي واژگون-سازي نظام اجتماعي مستقر مربوط ميشود. پس کنش انقلابي ميتواند حامل بالاترين و برترين ارزش در هواداران اين نظريه باشد که به تداوم سلطه پايان دهد و شرايط را براي استقرار نظمي جديد فراهم آورد. تجربه شکلگيري دولتهاي کمونيستي بيکفايتي اين ديدگاه را در موارد پرشمار آشکار ساخت. با برانداختن نظام سلطه و برپايي نظامهاي کمونيستي، تنها جابهجايي در قدرت مسلط ايجاد شد ولي سرشت بهرهگيري دگرگون نشد. در همه اين کشورها -طبقات- جديدي بهوجود آمدند که اشکال جديدي از بهرهکشي را به نمايش گذاشتند، بي آنکه ارزشهاي جديدي رابطه قدرت سياسي را با مردم اداره کند. طبقات جديد در جوامع کمونيستي، الگوهاي جديدي از سيطره سياست بر ارزشهاي اخلاقي را آشکار ساختند. ادعاي ساختن جوامع متفاوت از سوي منتقدان نظام سرمايهداري، در کشورهاي کمونيست نهتنها با واقعيت همساز نشد، بلکه رهبران اين کشورها در پايمال کردن همه ارزشهاي اخلاقي و به نمايش گداشتن اشکال گوناگون رفتارهاي غيراخلاقي، به شهرتي جهاني و تاريخي دست يافتند. نظريه هاي اخلاق در دو سطح در اين ديدگاه بايد ارزشهاي اخلاقي را در دو سطح فردي و جمعي بررسي کرد. اين گروه ميکوشند حدودي از ارزش-هاي اخلاقي را در سياست حفظ کنند. اين نظريهپردازان ميگويند با اينکه در سطح فردي بايد از ارزشهاي اخلاقي دفاع کرد، ولي نيازي نيست در حوزه اجتماعي هم آن را دنبال کرد. به اين ترتيب ملاحظات اخلاقي تابع مصالح و ملاحظات اجتماعي ميشود. بر اين اساس نظام فردي و اجتماعي اخلاقي با هم تفاوت دارد. در سطح فردي بايد قواعدي را رعايت کرد که در سطح اجتماعي نيازي به آن نيست. براي نمونه اگر دروغ گفتن براي افراد مردود است و قابل قبول نيست، براي زمامداران در بسياري موارد دروغ گفتن نه تنها ايراد ندارد، که حتي گاه ضروري ميشود. هواداران نظريه دو سطحي بودن اخلاقف حوزه مسايل اجتماعي را از عرصه مسايل فردي جدا و قواعد حاکم بر آن را هم متفاوت ميدانند. راسل انديشمند مشهور انگليسي خاستگاه اخلاق فردي را آموزههاي ديني و خاستگاه اخلاق در سياست را مدني ميداند. بنابر اين اخلاق اجتماعي براي حفظ و بقاي جامعه ضروري است، همانگونه که اخلاق فردي هم مهم است. اخلاق اجتماعي براي حسن مديريت جامعه ضروري است که با ارزشهاي اخلاقي فردي تفاوت دارد. ماکس وبر هم سازش اخلاق اجتماعي را با اخلاق فردي ممکن نميداند. او هم اخلاق اجتماعي را مشروط و وابسته به شرايط خاص مي-داند. تحولات اجتماعي گوناگون در جهت تاييد اين ديدگاه قابل اشاره به نظر ميرسد. هواداران اين نگرش هم مانند دو ديدگاه پيشين سياست را مقولهاي غيراخلاقي برآورد ميکنند. نظريه يگانگي اخلاق و سياست در اصل پيامآوران آموزههاي ديني و هواداران آنان، اخلاق و سياست را دو مقوله جدا از هم ارزيابي نميکنند. از اين ديدگاه اخلاق فردي و اجتماعي در دو حوزه متفاوت برآورد نميشوند، بلکه هردو و در دو سطح براي سعادت بشر بهکار ميآيند. خواجه طوس، سياست را فني تعريف کرد که براي ايجاد زندگي اخلاقي ايجاد شده است. براي نمونه اگر دروغ در سطح فردي ناپسند است، در سطح سياست هم نبايد راه يابد. بر اين اساس بهکارگيري رفتاري که در روابط فردي نادرست برآورد ميشود، از سوي دولتها هم مجاز نيست. از اين ديدگاه ارزشهاي اخلاقي بايد به طور کامل از سوي صاحبان قدرت رعايت شود و شرايط خاص و مصالح عمومي نميتواند مجوزي براي ناديده گرفتن ارزشهاي اخلاقي قرار گيرد. نظريهپردازان حقوق عمومي، براي دولت و دستگاههاي قدرت در عرصه حقوق پذيرفتهشده براي مردم امکان تخطي قايل نيستند. سيره عملي رسول گرامي اسلام (ص) و اميرالمومنين علي (ع) الگويي بيبديل از امکان همسازي و همراهي اخلاق و سياست را به نمايش گذاشتهاند که براي باورمندان به انديشهاي سياسي اسلام، پايه قدرتمند و متکاي استواري را ايجاد کرده است. با اين حال تجارب مکرر و پرشمار در برابر اين واقعيتهاي غيرقابل انکار قرار دارد که براي جريان پرقدرت واقعگرايي در عرصه سياست، پايگاهي پرقدرت فراهم آورده است. تجربه انقلاب اسلامي در ايران، تلاشي پرانرژي براي بازسازي دوره کوتاهي در تاريخ تجارب بشري است که اجرايي کردن پيوند اخلاق و سياست را پس از قرون طولاني هدف قرار داد. البته در طول تاريخ سياسي بشري، همواره افراد و رهبراني اين انديشه را بازخواني و مطرح کردهاند، امام خميني و ماندلا از اين شمار هستند. در بسياري از حرکتها و جنبشهاي انقلابي قرن بيستم و پيش از آن هم اين آرزو بارها مطرح و بازخواني شد. پايه شکلگيري نهادهاي سياسي جهاني هم همين رويکرد اخلاقگرايانه بوده است، هرچند به زودي در سيطره ملاحظات قدرتهاي حاکم بر جهان قرار گرفت. بر اين اساس جريان پرقدرت آرمانگرايي در روابط بين الملل گسترش يافت، همانگونه که واقعگرايان قدرت و سازوکارهاي حفظ و تقويت آن را اساس قرار دادهاند. نتيجه همانگونه که در اين يادداشت کوتاه آمد، يکي از آرزوهاي پايدار مطرح در جامعه بشر مهار و کنترل قدرت سياسي با ارزشها و معيارهاي اخلاقي بوده است. در مورد نسبت سياست و اخلاق بسيار بحث شده، آراء و انديشههاي بسياري در تبيين اين رابطه و بهويژه کنترل و مهار قدرت سياسي با ارزشهاي اخلاقي شکلگرفته که از دامنهداري اين ارزو حکايت ميکند. قرون اخير شاهد تکاپوهاي بسيار بشر براي پيوند اخلاق و سياست بوده است، که انقلاب اسلامي يکي و البته نه آخرين آنها است. در تبيين رابطه اخلاق وسياست بسيار گفته و نوشته شده است. عصر جديد با انکار نقش اخلاق در سياست تحول يافته است. سيطره کليسا بر سياست نتوانست تصويري روشن از اين پيوند و آثار آن به جامعه بشري ارائه کند و تحولات سياسي قرون جديد با کنارزدن آن از سياست دنبال شد. با اين همه آموزههاي اسلامي که همواره بر امکان پيوند سياست و اخلاق استوار شده، تجربهاي بيبديل را در پي قرون نفي کارآمدي اين پيوند، مطرح ساخت. انقلاب اسلامي به نمادي براي يک تجربه جديد از اين امکان تبديل شد: امکان اجرايي شدن پيوند اخلاق و سياست. اين ارزيابي اينک در روند شکلگيري قرار گرفته است.
|